فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

بی نظیرترین دختران دنیا

مسافرت

1392/8/21 15:59
نویسنده : مامان زهرا
173 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم منو ببخش که خیلی وقته نیومدم وبلاگت و از شیرین کاریات ننوشتم .مشغله زیاد بود و دومین علتش هم نداشتن دوربین بود .تو این چند وقت یه مسافرت داشتیم که به خاطر عروسی مزگان دختر عمه زهرات بود.خیلی بهت خوش گذشت  اول از هرجا رفتیم خونه عمه زهرا تا رسیدیم خونه شروع کردی شیطنت و فوری دوتا مجسمه خوشگل رو شکوندی اما عمو حسن و عمه از شیطنتت کیف میکردن و من جرات نداشتم که بهت تذکر بدم.بعداز ظهر هم که جشن جهاز برون مزگان بود و من تورو گذاشتم پیش بابایی و رفتم .بابایی هم تو رو برده بود بازار پیش عمو هات.که اونجا کار خرابی کرده بودی و زنگ زدن ومن اواخر جشن اومدم  و تو رو بردم حموم.عمه اینا دیر اومدن و منم براشون شام ماکارونی پختم.دختر عموهای نازت دور و برت بودن .با همتا و هستی حسابی بازی میکردی .و برای گندم و الینا مثل آدم بزرگا ذوق میکردی و مینشستی بالا سرشون و میگفتی نی نی ناسی عسیسی .به الینا میگفتی الالا.به گندم هم میگفتی ننوم.با امیر رضا هم حسابی بدوبدو میکردی.از عموهای عزیزت چی بگم که خیلی دوست دارن مخصوصا عمو اسماعیل عاشق شیطونیات بود و میگفت دوست دارم گندم مثل فاطمه باشه.(اینم بهت بگم بابایی همیشه میگه فاطمه همه کاراش  مثل اسماعیل و لیلاست و خیلی بابت این موضوع خوشحاله) اونجا خیلی براشون شیطونی کردی.حالا برات بگم از عمه لیلای عزیز و عمو میثم و ثنا گل.برنامه ها داشتی با ثنا روزای اول با هم خوب بودین ولی این اواخر کلا با هم دعوا داشتین یه روز که ثنا رو برده بودم حموم بعدش هم گفتم تو رو هم حموم کنم تو خیلی گریه کردی و همش تو حموم میگفتی حنـــــــــــــــــا ویه چیزایی میگفتی انگار فکر میکردی مقصر ثناست که تو رو حموم کردیم.گلم چرا اینقدر از حموم بدت میاد.راستی به ثنا میگی حنا.ما بیشتر خونه عمو احمد و عمه لیلا بودیم.عمه لیلا با اونکه یه بیست روز دیگه میخواست دوقلوهاشو دنیا بیاره ولی بنده خدا خیلی بخاطر ما به زحمت افتاد ما هم که همش خونه اونا بودیم .عمو میثم که خیلی مهمون نوازی کرد تازه ما تنها نبودیم پسر عمو و دختر عموهای بابایی هم بودن.شب عروسی تو خیلی خانومی کردی خیلی ناز میکردی و خیلی خیلی کم اذیتمون کردی .چقدم خوشگل شده بودی ماشالا تو که آرایشگاه نرفته بودی کلک پس چکار کرده بودی؟!!!!!!!!!خوشمزهخیلی خوردنی شده بودی. راستی شب حنابندون که اقا اومده بود اولش با ما قهر بودی و نرفتی پیش آقا ولی بعد چند دقیقه یواش یواش رفتی خوابیدی رو سینه آقا و دیگه دست از سر آريالا برنمیداشتیقلب.صبح عروسی هم برای مزگان غذا درست کردیم با دسر وزله و یه سالاد خیلی قشنگ وعمه براش برد ما دیگه وقت نکردیم بریم باهاش خداحافظی کنیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)